لایک کنید عشقام❤🍭
❌❌❌❌
از لای پلک هایش نگاهی به دست خودش که کمی خونی شده بود کرد تازه یادش آمد که دست مرد را زخمی کرده بود دیوانه بجای اینکه سمتش حمله کند می توانست فقط بگوید چاقو را می خواهد با اینکه عکس العمل خودش هم خیلی سریع بود اما باید درکش می کرد خودش که فقط یک تیشرت به تن داشت و با یک مرد بیش از حد جذاب و ترسناک و نیمه عریان در یک کلبه گیر افتاده بود.
معلوم بود که می ترسید کالفه در جایش جا به جا شد کمی به سمت جلو خم شد تا وضعیت زخم آدان را ببیند اما در آن تاریکی و روشنی کلبه چیز زیادی مشخص نبود خسته روی تخت دراز کشید و چشم هایش را بست هنوز هم کمی مردد بود نکنه چشم هایش را ببندد و مرد بالیی سرش بیاورد سرش را تکان داد اگه می خواست بالیی سرش بیاورد همان موقع که گرفته بودش می آورد نه االن که خوابیده پتوی تقریبا کلفت را تا سرش باال کشید.
بادی که از زیر پنجره باالی تخت می آمد خیلی سوزناک بود پلک هایش از خستگی زیاد روی هم افتادند و خوابش برد...... با احساس اینکه کسی تکانش می دهد با ترس بیدار شد اما انقدر کوفته بود که نمی توانست تکان بخورد چشم های دردناک و خمارش به آدان افتاد که با اخم هایی درهم سعی داشت بلندش کند هانا : چیکار می کنی؟!؟