ارباب‌ودکترخانوم4

22:24 1402/01/11 - ادیتور حرفه ایی دلی

لایک کنید عزیزان

پارت_4

 ❌❌❌❌ هانا نیم نگاهی به اسب مرد انداخت

امیدوار بود قصد نداشته باشد او را وسط کوه و جنگل در آن سرما رها کند هانا : ببین من یه عالمه پول دارم اگه تا روستا ببریم قول میدم هرچقد بخوای بهت بدم مرد سرش را کج کرد بی توجه به هانا به سمت اسبش رفت و سوار شد هانا با وحشت خودش را به او رساند و گفت : وایسا آقا کجا میری؟!؟!!؟ می خوای منو اینجا ول کنی؟!؟؟!؟! مرد سرش را تکان داد و گفت : تو ماشینت بمون.هانابا خشم شلوار مرد را چنگ زد و گفت : دیوونه روانی به توام میگن مرد می خوای یه زن تنهارو وسط جنگل ول کنی بری مرد با عصبانیت دست هانا را پس زد و گفت : تو ماشینت بمون میرم روستا کمک بیارم هانا لبش را گاز گرفت زود قضاوت کرده بود اما باز هم حاضر نبود عقب بکشد اگر می رفت کمک خبر نمی کرد چی؟؟!؟!؟ هانا : بزار منم باهات بیام.نمیخوام اینجا تنها بمونم می ترسم تازه شیشه ماشینمم شکوندی هر حیوونی می تونه راحت بیاد داخل ماشین مرد : اگه مثل دیوونه ها شروع نمی کردی به جیغ کشیدن مجبور نمیشدم اونجوری از ماشین بکشمت بیرون دکتر هانا خواست حرفی بزند اما با خیس شدن صورتش مکث کرد