�خالصه: هانا دانشجوی پزشکیه و واسه پایان نامش باید یک سال توی یه روستا به عنوان دکتر کار کنه روستایی که توسط ارباب آدان مردی که همه ازش می ترسن و حساب می برن اداره میشه مردی خشن و ترسناک که عقایدش کامال با هانای ما فرق می کنه........ همه چیز با گیر کردنشون تو کلبه چوبی تغییر می کنه صیغه ای که بینشون خونده میشه زندگی هانارو زیرو رو می کنه.........
هانابا چشم هایی ریز شده به جاده تاریک خیره شده بود جاده از وسط جنگل رد شده بود می ترسید یوقت ندیده حیوانی را زیر بگیرد برای همین با کمترین سرعت ممکن حرکت می کرد لعنتی هوا خیلی سرد بود بخاری ماشین تا اخر زیاد کرده بود.اماباز هم احساس سرما می کرد با وایسادن ناگهانی ماشین شوکه پایش را روی گاز فشرد حرکت نمی کرد بنزینش پر بود اما حرکت نمی کرد جیغ آرامی از روی عصبانیت کشید ضربه محکمی به فرمان زد ماشین به درد نخور اینبار دیگه حتما می فروشدش نمی دانست چیکار کند اگر پیاده میشد بی برو برگشت غذای حیوانات درنده میشد.کاش حداقل یه روستای نزدیک تهران را انتخاب می کرد روستاهای لب مرزی که تقریبا روی کوه و وسط جنگل بودند جای مناسبی برای اویی که تا حاال کوه نوری هم نرفته بود نبودند کاپشن پشمی صورتی اش را برداشت و پوشید کاله را روی سرش انداخت داشت یخ میزد بهار بود اما انقدر سرد بود که احساس می کرد وسط زمستان است درها را قفل کرد و تلفنش را برداشت می خواست شماره کیوان را بگیردامابا دیدن جای خالی آنتن ها پلک هایش را روی هم فشرد باورش نمیشد همچین جایی وجود داشته باشد البته خیلی هم عجیب نبود دو طرف جاده پر از درخت های بلند و سر به فلک کشیده بود
لایک و کامنت یادتون نره🌹🍭
در ضمن این رمان پی دی اف و خودم ننوشتمش