پارت اول در ادامه مطالب
یکمی مضطرب بودم...به هرحال اولین قرارم برای کار بود و میترسیدم خوب پیش نره. دستامو توی هم گره دادم و به در قهوهای رنگ رو به روم چشم دوختم. اگه بگن تجربهام کمه چی؟ اگه بگن مناسب این کار نیستم؟ اگه... کلی اگه های بیخود توی سرم میچرخید. هوف حاال دنیا که به اخر نمیرسه! یه نفس عمیق کشیدم و اروم در زدم... بعد چند ثانیه بفرماییدی گفته شد
اروم در و باز کردم و با قدم های شمرده ای داخل رفتم پسرجوونی پاهاشو روی میز گذاشته بود و مشغول جویدن ته خودکار گوشه لبش بود باتعجب ابروهام پرید باال بعد مکثی با َشک پرسیدم : +اقای سبحانی؟ حرفی نزد و نگاه اسکن وارانه ای بهم انداخت وا... دوباره حرفمو با جدیت بیشتر تکرار کردم +اقای سبحانی شما هستید؟ انگار که کارش از شناسایی من تموم شده بود که لبخند کوچیکی زد و از جاش بلند شد سرفه ای برای باز کردن صداش کرد و باهمون لبخند رو لبش که دندونای ردیف سفیدشو نمایش میداد گفت _بله خودم هستم بفرمایید چه عجب!فکر کردم مشکلی چیزی داره!این چه جور استادیه دیگه +فرهمند هستم دیشب باهم صحبت کرده بودیم تلفنی. دستشو کرد تو جیب شلوارش و بافکر گفت _درسته، خانوم فرهمند عزیز ببخشید که به جا نیاوردم بفرمایید بشینید به ظاهرش نمیخورد که یکی از هیئت امنا باشه از طرفیم دیروز صداش خیلی فرق داشت با االن ولی خب چیزی نگفتم و با همون تعجب رفتم رو صندلی مقابل میزش نشستم. راستش فکر نمیکردم انقدر جوون باشه! مثل همیشه سعی در نگه داشتن ظاهر جدیم داشتم +این اولین تجربمه خودتونم اطالع دارید ازش خواستم که از تجربیاتتون بهره ببرم... نفس عمیقی کشید و با لبخند بزرگ تری صاف اومد صندلی کنارم نشست کمی خودمو عقب کشیدم و با تعجب بهش نگاه کردم
منتظر بعدی باشید