برین ادامه عشقولیا
#پارت_22
#استاد_ببعی
لبخند مرموزی زدم و چیزی نگفتم. من تازه توپم پر شده برای جنگ با فرهمند. بعد یکم حال و احوال دایی رفتم سراغ سامیار.
- احوال داداش ؟
+ ببین داداش کاش یه هفته دیگه هم میموندی خونه اصلا دانشگاه ارامش داشت استاد فرهمند که انگار بهشت و دو دستی تقدیمش کرده بودن.
محکم زدم پشتش و گفتم : دست مریزاد داداش تو که میگی دیگه نیام دانشگاه از بقیه چه انتظاریه. نمکی خندید و محکمتر از خودم زد به پشتم و گفت : شوخی کردم بابا . خب خب ! تقریبا نیم ساعت دیگه با فرهمند کلاس داشتم ! بریم برای پنل یک . نمیدونم چرا ولی خیلی دوست داشتم حرصش بدم. قیافش با نمک میشد وقتی حرص میخورد. مخصوصا وقتایی که اون تار موی ببعی طورش میوفتاد روی صورتش . استاد ببعی بگیر که ما اومدیم ... **** با اومدنش به داخل کلاس نگاهش که به من افتاد یه اخم ظریف کرد. بعد حضور و غیاب شروع کرد به تدریس. ساعته گوشیمو که کوک کرده بودم به صدا دراومد. اونم چه صدایی ؟! صدای گوسفند و دانلود کرده بودم گذاشته بودم رو گوشیم. فرهمند با اخم برگشت به سمتی که صدا می اومد که سمت من باشه و گفت : این صدای چیه با شیطنت گفتم : نمیدونم استاد ... شاید یکی از دوستاتون دارن صداتون میکنن ... بچه ها خیلی سعی میکردن که صدای خندشون بلند نشه. چهرش رفته رفته از عصبانیت قرمز شد ولی یهو اروم شد که باعث تعجبم شد و گفت : خب البته ... دوست همه ما دامپزشکا حیواناتن ، ولی کسایی مثل شما که باهاشون همنشینی دارین ... پوزخندی زد و برگشت تا دوباره درس و شروع کنه. ای تف به این شانس ... رسما داشت میگفت حیوونی دیگه! من تورو مینشونم سر جات فرهمند ! رادمان نیستم اگه اینکارو نکنم ... #شهرزاد تا آخر تایم بسته شدن دانشگاه همش منتظر یه حرکت از رادمان بودم تا سریع تلافیش کنم ولی هیچی به هیچی . خب فکر کنم امروز روز تلافیش نیست! درحال جمع کردن وسایلم بودم که محمد با تقه ای به در وارد کلاس شد. کسی داخل کلاس نبود و همه رفته بودن. با لبخند سلامی کرد که منم جوابشو دادم.
+میگم شهرزاد بریم بیرون دور بزنیم؟ امروز تایمم خالی بود پس فکر کنم میشد باهاش برم بیرون. لبخندی زدم و همینطور که کیفمو برمیداشتم گفتم:اره امروز کار ندارم زیاد ولی اول باید برم خونه. چشماش برقی زد و گفت: باشه من برسونمت؟