ارباب‌ودکترخانوم5

13:59 1402/01/18 - ادیتور حرفه ایی دلی

ببخشید ایم چند روز سرم حسابی شلوغ بود

❌❌❌❌ چند ثانیه نگذشت که بارون با شدت شروع به باریدن کرد با التماس دست مرد را گرفت و گفت : توروخدا منم با خودت ببر من می ترسم مرد چشم های زغالی اش را به هانای مظلوم دوخت.لعنتی به زبان نفهمی زن فرستاد و گفت : این اسب نمی تونه دوتامونو تا روستا ببره باران با شدت می بارید هردو کامال خیس شده بودند رها خسته و ناتوان مرد را رها کرد روی زمین نشست و بلند گریست نمی خواست آنجا تنها بماند می ترسید اولین بار بود انقدر ترسیده بود آدان کالفه از گریه های زن از اسب پایین آمد هانا را بدون هیچ نرمشی بلند کرد و به سمت اسب برد و گفت : سوار شو.هاناخوشحال سرش را تکان داد چند بار سعی کرد خودش را باال بکشد اما بی فایده بود دستو پاهایش بخاطر سرما سست شده بودند آدان در یک حرکت دست هایش را دوره کمر ظریف هانا حلقه کرد و او را روی اسب نشاند خودش هم پشت بند او خیلی سریع سوار شد هانا شوکه خودش را منقبظ کرد با اینکه به چیزی که می خواست رسیده بود اما اینکه کامال به مرد چسبیده بود معذبش می کرد خواست خودش را جلو بکشد.اما آدان اجازه نداد فشاری به شانه اش وارد کرد و سرد گفت : نرو جلو اخم هایش را از لحن دستوری او درهم کشید اینکه انقدر سفت و سخت سعی داشت به او دستور دهد رو مخش بود اگر در شرایط دیگری بودند حسابی حالش را می گرفت اما االن چاره ای جز اطاعت نداشت