ارباب‌ودکترخانوم6

14:08 1402/01/18 - ادیتور حرفه ایی دلی

امیدوارم با این پارتها جبران کرده باشم

پارت_6 ❌❌❌❌ اسب با سرعت حرکت می کرد اما مسیر روستا را نمی رفت باران با سرعت به صورتشان می خورد و باعث سوزش پوست هانا می شد حالش خوب نبود مطمعن بود سرمای شدیدی می خورد چون همین حاال هم احساس داغی و گرما می کرد.

بی اراده سرش را به سینه خیس اما گرم و پهن مرد تکیه داد احساس می کرد سرش سنگین شده چشم هایش خمار شده بودند و هر چند ثانیه یک بار روی هم می افتادند بی حال چشم هایش را باز کرد نگاهش به گردن مرد افتاد رگ هایش به جذابی نمایان شده بودند و آدم را وسوسه می کردند که لمسشان کنی مرد کمی سرش را پایین آورد و گفت : نخواب چیزی نمونده برسیم صدایش بیشتر برای هانا شبیه به الالیی بود تا هشدار سرش را بیتشر به سینه مرد چسباند.تا با گرمایش پوست سوزناکش را التیام بخشد آدان اسب را جلوی کلبه چوبی نگهداشت و پیاده شد منتظر به هانا خیره شد وقتی واکنشی از او ندید ناچار دست دوره کمرش حلقه کرد و روی شانه اش انداخت هانا شوکه چنگی به کتش زد