😉😉😉به به کم کم داره جالب میشه این رمان
اینم بگم ک صحنه داره
#پارت_9
❌❌❌❌
ناچار پشت در پناه گرفت حتی لباس زیر هایش هم خیس خالی شده بودند با ترس همه لباس هایش را درآورد و تیشرت مشکی را پوشید.تیشرت تا زانوهایش می رسید مردک دومتری غول پیکر انقدر بزرگ بود که می توانست لباس را با دونفر دیگر هم شریک شود مردد بود که شوارش را بپوشد یا نه؟!؟؟!؟! نیم نگاهی به تخت کرد می توانست زیر پتو پناه بگیرد همه لباس هایش را آویزان کرد البته لباس زیر هایش را زیر تیشرتش گذاشت تا در دید نباشند به سمت وسایل روی شومینه رفت با دیدن چاقوی سیاه قدیمی خوشحال آن را برداشت و روی تخت نشست.پتو را تا گردنش باال کشید و چاقو را در دستش گرفت تا اگر مرد کار اشتباهی کرد از خودش دفاع کند امیدوار بود کار به آنجاها نکشد هنوز آرزوهای زیادی داشت و قصد نداشت به این زودی تبدیل به قاتل شود چند تقه ای به در خورد هانا متعجب از اعالم حضور مرد بیشتر زیر پتو رفت چندی نگذشت که در باز شد و آدان درحالی که فقط یک شلوار گرمکن به تن داشت داخل آمد هانا زیر چشم باال تنه اش را دید زد نه اینکه ندیده باشد اما پوست برنز و عضالنی مرد زیادی چشمگیر بود.
ادامه رو بعدا میزارم 😁