یه لایک کنید روحم شاد شه 🥺
#پارت_11
❌❌❌❌
هانا از میان دندان های قفل شده روی هم گفت : پس واسه همین نجاتم دادی می خواستی به نقشه های شومت برسی عوضی
آدام سرش را تکان داد داشت بهش خوش می گذشت حداقل امشب می توانست کمی بی حد و مرز باشد آدان : خیلی دیر فهمیدی باید همون موقع که اجازه دادم باهام سوار اسب شی می فهمیدی قصدم چیه....... هانا بدون اینکه کنترلی روی اشک هایش داشته باشد سرش را به بالشت فشرد تا از آدان دور شود هانا : اگه دستت بهم بخوره می کشمت فکر نکن چون تنهام کاری از دستم برنمیاد آدان با تفریح به حرف هایش گوش می داد صدای دخترک مانند جیرجیرک ها شده بود مطمعن بود تا چند ساعت دیگر شدید تب می کند.لحظه نگاهش به گردن و سینه لخت و سفید دخترک افتاد خیلی وسوسه کننده و خواستنی بود اما نه برای آدانی که عقاید خاص خودش را داشت دست هایش را رها کرد و ازش فاصله گرفت آدان : گریه نکن دکتر فقط می خواستم چاقورو ازت بگیرم به سمت شومینه رفت روی زمین دراز کشید دستش را زیر سرش گذاشت و منتظر شد تا خوابش ببرد هانا شوکه از عقب کشیدن ناگهانی مرد روی تخت نشست و به دیوار تکیه داد.مردک عوضی فقط قصد داشت بترساندش با قلبی که هنوز تند می کوبید چشم هایش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد داشت فاتحه اش را می خواند اگر مرد یک ثانیه دیرتر عقب می کشید شروع به جیغ کشیدن می کرد.