ارباب‌ودکترخانوم13

15:05 1402/01/24 - ادیتور حرفه ایی دلی

ادامه

#پارت_13 ❌❌❌❌ ولم کن آدان : داری تو تب میسوزی دکتر بلند شو هانا : نمی خوام سردمه بهم دست نزن آدان متعجب از سرمایی که روی پتو نشسته بود دستش را به سمت پنجره برد.اخم هایش بیشتر درهم رفتند دخترک احمق عقل در سر نداشت زیر این سرمای سوزناک خوابیده بود خوش شانس بود که تا االن نمرده بود بی توجه به نق نق هایش پتو را برداشت و روی زمین کنار شومینه انداخت هانا بیشتر در خودش جمع شد داشت می سوخت اما سردش بود خوب می دانست تب و لرز دارد باورش نمیشد در چنین شرایطی گیر کرده دکتر بود اما هیچ کاری از دستش بر نمی آمد چمدانش هم نبود که بتواند دارویی بخورد.آدان بالشت را از زیر سرش برداشت و روی زمین انداخت دوباره به سمتش رفت و گفت : میتونی بلند شی؟!؟!؟! هانا بی حال سرش را تکان داد چندبار سعی کرد بلند شود اما دست هایش از سرمای بیش از حد هوا بی حس شده بودند احساس می کرد وسط برف نشسته آدان بدون توجه به لباس هانا که کمی باال آمده بود و پاهای سفیدش را کامال به نمایش می گذاشت او را روی دست هایش بلند کرد و به سمت شومینه رفت او را روی پتو گذاشت و عقب کشید.هانا خواست خودش را بیشتر به شومینه نزدیک کند اما آدان اجازه نداد و گفت : نرو جلو ممکنه آتیشش برگرده هانا : سردمه دارم یخ میزنم آدان یه طرف پتو را رویش کشید و گفت : هوا داره سردتر میشه باید یجوری گرمت کنیم وگرنه تا صب دووم نمیاری دکتر هانا : توی چمدونم دارو هست..