ادامه عشقام
_خیلی خوب کاری کردین خانوم فرهمند من کال تجربیاتم زیاده شما چجور اطالعاتی میخواید؟ صورت شیطونش و از طرفی لحن با اعتماد به نفسش دیگه کم کم داشت باعث میشد به اینکه واقعا اقای سبحانی باشه شک کنم! +منظورتون از اینکه چه نوع اطالعاتی میخوام چیه؟شیوه و روش تدریس به دانشجوها به هرحال من یک خورده جوونم شاید اینکار مشکل باشه هرچند به خودش میخورد سنش خیلی کم باشه لبخند ملیحی روی لبش نشوند و گفت:فهمیدم منظورتون چیه...شما اصال الزم نیست زحمت تدریس و بکشین به هرحال استادا به خاطر همین اینجان دیگه جانم! چی میگفت واسهی خودش؟ من که به عنوان دانشجو نیومده بودم اینجا تازه خوبه از قبل هم باهاش حرف زدم پس چرا انقدر گیج میزنه؟ با خنگی گفتم:من متوجه نمیشم اقای سبحانی منظورتون از بقیه استادا به خاطر همین اینجان چیه؟ من بخاطر یادگیری اینجا نیومدم که! قراره تدریس... حرفم نصفه و نیمه موند و در باز شد یه مرد نسبتا مسن ولی شیک پوش اومد داخل. باتعجب نگاهی به من و استاد سبحانی انداخت و یه تای ابروش باال رفت. ایشون کی بودن؟ سبحانی با دیدن اون مرد سریع از جاش بلند شد و لبخند دندون نمایی تحویلش داد مرد:رادمان اینجا چیکار داری؟ رادمان؟ منظورش اقای سبحانی بود؟ جریان چیه؟ و بعد رو به من گفت _بفرمایید خانوم کاری داشتید؟
از جام بلندشدم و با دودلی به استاد سبحانی اشاره کردمو گفتم _با اقای سبحانی کار دا... یهو ساکت شدم و با چشمای گرد به پسری که کنارم وایستاده بود نگاه کردم که از خنده سرخ شده بود و سعی داشت خودشو کنترل کنه شک کرده بودم که این وسط یه چیزی لنگ میزنه! نکنه این پسره داشته مسخرم میکرده؟! سریع رو به اون مرد گفتم +اقای سبحانی شمایید؟ مرده عینک روی چشمشو جا به جا کرد و با شک گفت: بله چطورمگه دخترم؟ با شنیدن جواب اون مرد کامال مطمئن شدم که اینهمه وقت داشته سر من و شیره میمالیده! نگاهش به پسر افتاد که سعی داشت خودشو کنترل کنه تا از خنده روی زمین پخش نشه. انگار قضیه رو فهمید و اخماش تو هم رفت:باز این رادمان چیکار کرده؟! نگاه اتیشی به اون پسر انداختم که خنده ی بلندی کرد و رو به استاد دستاشو گرفت باال و با شیطنت و سرخوشی ادامه داد +هیچی دایی جان خواستم به خانوم کمکی کرده باشم؛هم ایشون کارشون راه بیوفته هم من یه ثوابی بکنم کار بدی نکردم که... برگشت سمتمو با اون لبخند روی مخش نگاهم کرد انقدر عصبانی بودم که اینجوری منو دست انداخته بود و منم متوجه نشده بودم... استاد سبحانی جلو اومد و چشم غره ای به اون پسر رفت و در ادامه گفت:ببخشید این پسر یه خورده از کنترل در رفته. پسر:دایی یعنی چی این حرف؟بده کار خیر میخوام بکنم