ارباب‌ودکترخانوم p14

13:00 1402/01/25 - ادیتور حرفه ایی دلی

برین ادامه

#پارت_14 ❌❌❌❌ آدان : فعال نمیشه بیرون رفت داره برف میاد تیزپارم فرستادم رفت روستا احتماال تا االن فهمیدن اینجا گیر کردم اگه برف کم شه میان دنبالم اما اگه همینجوری ادامه پیدا کنه.احتماال چند روزی مجبور شیم همینجا بمونیم هانا با بغض سرش را تکان داد انقدر سردش بود که تحلیل حرف های مرد برایش سخت شده بود فقط فهمیده بود که دارد برف میاید آن هم در فصل بهار هردو در سکوت فکر می کردند صدای آتیش گرفتن چوب ها آرامش بخش بود اما چیزی از سرمای هانا کم نمی کرد آدان خودش را جلو کشید و دستش را روی پیشانی هانا گذاشت تبش خیلی باال رفته بود احتمال داشت تشنج کند.هانا بی توجه به اطرافش داشت از گرمای دست او لذت می برد با اینکه پتو و لباسی نداشت اما بدنش خیلی گرم بود برعکس او که داشت یخ میزد آدان خواست عقب بکشد اما هانا دستش را گرفت و گفت : سردمه آدان آرام دستش را گرفت و زیر پتو برد درحالی که بلند میشد گفت : تبت رفته باال هانا : کجا میری؟!؟؟!؟ منو اینجا تنها نزار سردمه می ترسم آدان : زود برمی گردم باید برم آب بیارم اگه تبتو نیاریم پایین تشنج می کنی دکتر هانا لب هایش را بهم فشرد می خواست تشکر کند اما روی زبانش نمی آمد اینکه دکتر بود اما کاری برای خودش نمیتوانست بکند غرورش را خرد می کرد پلک هایش را روی هم گذاشت پشت پلک هایش تاریکی بود اما باز هم احساس می کرد چشم هایش سیاهی می روند با خیس شدن ناگهانی پیشانی اش شوکه در جایش پرید ❌❌❌❌