لایک کنید دلبرا
+الان که کلاس دارم مامان شما بیاین خب _میدونی که چقدر سختمونه +اره میدونم،حاال سعیمو میکنم شاید برای عید اومدم یکم دیگه حرف زدیم و مامان گوشیو داد به بابا حال اونم پرسیدم جفتشون حسابی سفارش کردن مراقب خودم باشم و به خودم برسم تلفنم که قطع شد لازانیام اماده شد به به عجب چیزی درست کردم قربون دست پخت خودم که باید انگشتاتم باهاش بخوری بعد اینکه یه دلی از عزا دراوردم غذای پنی و بردم براش تا بخوره یعالمه تو بغلم چلوندمش اخ دختر قشنگم انقد تو دلبرو بود که دلت براش ضعف میرفت یهو یاد برگه های کوییز افتادم که امضاشون نکرده بودم چقدر حواس پرتم من اخه! رفتم تو اتاق شروع کردم به امضا کردن ساعتای دو شب بود که تموم شدن چیزی که منو خیلی متعجب کرده بود برگه ملکی بود توقع نداشتم نمرش کامل بشه یا واقعا درسش خوبه و یام تقلب کرده بود که من نفهمیدم! ولی خب درکل شاگردا همشون سطحشون متوسط رو به بالا بود خداروشکر جز دوتا پسر که یکم سرگوششون میجنبید و به درس توجهی نمیکردن باید باهاشون جدی صحبت کنم. کارامو کردم و با پنی رفتم تو تختم +انقدر وول وول نکن دختر خوب بخواب افرین،فردا کلی کار دارم نمیدونم پنی و نداشتم تو تنهایی باید چیکار میکردم دیوونه میشدم! **** تو دفتر اساتید نشسته بودم که احمدی اومد تو و با دیدن من لبخند بزرگی رو لبش اومد بعد سالم و احوال پرسی با بقیه اومد و صاف نشست کنار من چون صندلی که روش نشسته بودم دو نفره بودش و یکم جمع جور بود قشنگ بهم چسبیده بود احساس میکنم داره تعارف میکنه باید بهش بگم راحت باشه بیاد تو حلقم دیگه تعارف نداره یکم کنار رفتم و کیفمو بینمون گذاشتم و لبخند مسخره ای تحویلش دادم حالت چطوره شهرزاد خانوم؟ +ممنون اقای احمدی شما چطورید؟ _محمد صدام کن لطفا یه ابروم رفت بالا خوبه فقط گفتم میشه همو بیشتر ببینیم هنوز خبری نیست که... به بدبختی احمدی و از خودم جدا کردم نمیگم پسر بدیه نه خیلی اقا و جنتلمنه ولی خب یکم زود صمیمی میشه مثال یهو ورداشت گفت +شهرزاد واقعا نمیدونم چطوری انقدر ازت خوشم اومده انقدر شیرینی که ادم بهت جذب میشه موندم چی بگم بهش اصلا داشتم پشیمون میشدم که پیشنهادشو قبول کردم دیروز کلا من ادم احساساتی نیستم یجورایی چندشم میشه از این حرفا و روابط کلا یه مدتم تو المان با یکی بودم سر اینکه انقدر حرفای عاشقانه نزدم بهش طرف فکر کرد برایه سرگرمی باهاشم بخاطر همین باهام بهم زد سر یه ماه... خب اصلانم دست خودم نیستا نمیگم بدم میاد تو رابطه باشم نه ولی خب یه رابطه ای و میخوام که از این چیزا توش نباشه چون واقعا با اینجور حرفا حال نمیکنم کلاس اولم با ترم اولیا بود که زیاد خوشم نمیومد ازشون چون بار اولشون بود اومده بودن دانشگاه کلا فاز برشون داشته بود و احساس بزرگی میکردن لباساشون که تاجایی که میتونستن و دانشگاه پرتشون نمیکرد بیرون نازک و کم بامنم که مثل بچه های دوساله رفتار میکردن انگار من دانشجو بودم اونا استاد بااینکه بیشتریاشون ۱۸ تا۲۰ سالشون بود ولی خب! هرچیم تو جلد جدی بودنم میرفتم فایده نداشت انگار براشون فیلم گذاشته بودی کلا خیلی رو اعصابم بودن و بزور تحملشون میکردم فقط چند نفر تو کلاس ادم بودن و از این خز بازیا در نمیاوردن ولی بقیه... واقعا حیف این رشته که همچین ادمایی میان و فقط برای چشم و هم چشمی تا یه اسمی در کنن گند میزنن توش ** با یه اعصاب داغون رفتم برایه کلاس بعدیم اخرای کلاس قبلیم با یه پسر دعوا کردم پسره دیوونه نصف منه بعد هی میگفت تو مگه چند سالته که اومدی اینجا برای ما دستور میدی و