ادامه برین کیوتا
فلان میکنی منم پرتش کردم از کلاس بیرون و واحدشو کلا حذف کردم تا دلم خنک شه ولی چیشد باباش یکی از قلدرای مملکتمونه و مدیر دانشگاه گفت نمیتونی حذفش کنی اخ چقدر دلم میخواست سرمو بکوبم تو دیوار دانشگاه نیست که پارتی خونست زورم به بچهای این کلاسم میرسید وقشنگ داشتم عصبانیتمو سرشون خالی میکردم که باز این ملکی خوش مزه بازیش گل کرد و هی رو مخم راه میرفت _استاد چیشده نکنه با بوی فرندتون کات کردین حالا دارین تالفیشو سر ما درمیارین میدونم منظورش به احمدی بود که اون روز باهم رفتیم داشت تیکه مینداخت پسره بیشعور +اقایه ملکی بهتره سرتون تو زندگی خودتون باشه و انقدر فضولی نکنین بهتر نیست؟ _وا استاد ما و شما نداریم که چه فضولی مام مثل دوستاتون نه بچه ها؟ همه دانشجوها حرفشو تایید کردن و شیر شدن با این حرفای رادمان و هی تیکه میپروندن وای که چقدر روز مزخرفیه امروز با عصابیت رفتم بالا سر رادمان +بفرمایید بیرون اقایه ملکی _چرا اونوقت؟ +چون نظم کلاس و بهم ریختی حالام برو بیرون تا نمرتو صفر ندادم همه کلاس خفه خون گرفتن ولی رادمان همچنان جسور تو چشمام زل زده بود _من کار اشتباهی نکردم استاد فقط یه سوال پرسیدم شما بودین که داشتین عصبانیتتون از یه جایه دیگه رو سرما خالی میکردین پس نمیتونین از کلاس بندازینم بیرون حرصی ناخونامو تو گوشت دستم فرو کردم بخاطر حاضر جوابیش ... - حالا انقدر حرص نخور استادجون ، احمدی نشد ... نعیمی ! نعیمی نشد ... احمدی. دیگه خیلی واضح داشت بهم توهین میکرد ! فکر کرده من باهاشون میپرم. دیگه کارد میزدی خونم درنیومد ! چنان دادی کشیدم که خودم از قدرت صدام ترسیدم : دیگه دارین شورشو درمیارین اقای به ظاهر محترم ... استاد نعیمی پسرعممه و خودش زن و بچه داره ... استاد احمدی هم بخاطر دسته گلی که جنابعالی به اب دادی منو تا خونه رسوند ، دیگه نمیخوام سر هیچ کدوممممم از کلاسام ببینمتون ... گمشین از کلاس من بیرون ... از عصبانیت کل بدنم میلرزید. چون همسنشون بودم دلیل بر این نمیشد که هرچی خواستن بگن ... خواست چیزی بگه که بلند تر از قبل داد زدم : دیگه اینجا نبینمتون اقای ملکی ... بدون حرفی با لبخند حرص دراری کیفشو برداشت و رفت بیرون.... من که میدونم اخر از بالای این پسر سکته میزنم میمیرم ! کل کلاس با چشمای گشاد شده به دعوای ما نگاه میکردن ... هیچکی حتی جیکشم درنمیومد . با قدمای محکم رفتم سمت میزم . تقریبا وقت استراحت بود . وسایلمو جمع کردم و همینطور که میرفتم بیرون گفتم : جلسه بعد کوئیز یادتون نره ! خسته نباشید. چقدر امروز عصابم به هم ریخت. خداروشکر دیگه ریخت اون پسره احمق و نمیبینم ... یهو اقای سبحانی دایی ملکی جلوم ظاهر شد . + خسته نباشید خانوم فرهمند . با اخم ظریفی گفتم : ممنون استاد سبحانی. - یک دقیقه میاین دفتر من ، درباره یه چیزی میخوام باهاتون صحبت کنم ... صد درصد درمورد رادمانه ... پسره بی شخصیت و بی ادب. دنبالش راه افتادم و رفتم سمت دفترش