ارباب‌ودکترخانوم2

17:28 1402/01/10 - ادیتور حرفه ایی دلی

لایک و کامنت یادتون نره 

این رمان خیلییییی جذابه مطمن باشید پس همراهم باشید تا پایانش

سرمای هوا هر لحظه بیشتر میشد ترسیده بود می دانست اگر خوابش ببرد کارش تموم است باید کاری می کرد دلش نمی خواست اینجا بمیرد کیوان جز او کسی را نداشت نمی توانست برادرش را تنها رها کند نمی دانست چقدر گذشت با ضربه ای که به شیشه ماشین خورد در جایش پرید بخاطر تاریکی هوا چیز زیادی مشخص نبود.ترسید پیاده شود لعنتی به خودش فرستاد بخاطر فیلم ترسناک هایی که دیده بود حاال هزارتا فکر و ایده های ترسناک در ذهنش بود لرزش هم به کرختی اش اضافه شد با ترس سرش را به شیشه نزدیک کرد با روشن شدن ناگهانی و مشخص شدن صورت یک مرد وحشت زده جیغ بلندی کشید و عقب رفت بلند زیر گریه زد و گوش هایش را گرفت صدای تقه هایی که به شیشه می خورد حالش را بدتر می کرد چیزی نمانده بود از حال برود.با شکستن شیشه سمت کمک راننده نفسش را حبس کرد احساس می کرد یک قدمی مرگ است چندی نگذشت که در سمت راننده باز شد دستی دوره بازویش حلقه شد و او را از ماشین بیرون کشید هانا گریون بدون اینکه چشم هایش را باز کند تند تند حرف میزد.

پارت بعدی بزودی😘😉

 

به نویسنده نیاز داریم