ارباب و دکتر خانوم 24

13:50 1402/05/10 - ادیتور حرفه ایی دلی

جرزززززززز داره قشنگ میشه برین ادامه

 

پارت_24 ❌❌❌

 هانا : فراموشش کن اصلا نباید همچین چیز مسخره ای رو به زبون می آوردم در هر صورت ازتم توقع ندارم واسه نجات جونم بدن عزیزتو فدا کنی انگار می خوام بهت تجاوز کنم اونی که باید احساس ناامنی کنه منم نه تو

 آدان سرش را جلو برد و گفت : شانس آوردی حالت خوب نیست اگه تو شرایط دیگه ای بودیم می دادم زبونتو از حلقومت بکشن بیرون دکتر خانوم

 هانا با ترس کمی در خودش جمع شد واکنش های مرد رو به رویش سنگین و خشن بودند باید مواظب می بود وگرنه واقعا بلایی سر خودش می آورد نمی دانست چقدر گذشت ولی با حرفی که آدان زد نفسش بند آمد جدی که نمی گفت؟!؟!؟ واقعا قصد نداشت همچین کاری کند.......

 آدان : صیغم شو 

هانا : الان داری بهم دستور میدی یا خواهش می کنی؟!؟!؟؟ 

آدان نگاه عاقل اندر احمقی حواله اش کرد

 آدان : اونی که داره از سرما میمیره تویی نه من پس یا قبولش کن یا یخ بزن

 هانا نفس سختی کشید واقعا نمی دانست چه جوابی به حرف های دیوانه کننده مرد بدهد صیغه..... همه چیز عجیب بود با مردی که نمی شناخت وسط جنگل و برفو بوران در یک کلبه داغان گیر افتاده بود برای نجات جانش باید صیغه او می شد ناخداگاه جمله هولو بپر تو گلو در ذهنش شکل گرفت احساس می کرد قرار است خودش را در یک سینی طلایی تقدیم مرد ترسناک رو به رویش کند با اینکه گفته بود کاریش ندارد اما دلیل بر این نبود که با پای خودش داخل دهن شیر برود احتمالا همین الانش هم بود هانا : قول بده بلایی سرم نمیاری.......