خب خب اینم یه پارت پلیز یه لایکی بکنید
سامیار با تعجب داشت بهم نگاه میکرد اونم باور نمیکرد تونسته کاری کنه اخراج شم لعنت بهش.
#شهرزاد
سرخوش و شنگول از اینکه حق این پسره رو گزاشتم کف دستش رفتم سمت کلاس بعدیم.
**** خسته نباشیدی گفتم و از کلاس اومدم بیرون که چند تا از دانشجو ها دورم کردن و سوالاتشونو پرسیدن. خسته و کوفته رفتم سمت محوطه . ای بابا پس این کاوه کجا مونده؟ گوشیمو دراوردم و زنگ زدم بهش + الو کاوه کجایی تو ؟ ابپز شدم بابا ... - اخ اخ ببین شهرزاد جونم نیکا منو یه کار فوری داشت مجبور شدم زودتر برم یادم رفت بهت بگم تو خودت با یه چیزی ... + خیله خب خیله خب خداحافظ. اوف اینم از این که ... تا ایستگاه اتوبوس شر و شر عرق ریختم. تقریبا داشتم به ایستگاه میرسیدم که یه ماشین برام بوق زد. ماشین احمدی بود! شیشو داد پایین و گفت : سوار شین شهرزاد خانوم. وای خدایا مرسی دیگه داشتم هلاک میشدم. خوشحال نشستم تو ماشینش و گفتم : ممنون اقای احمدی مثل اینکه امروز کاوه زودتر رفته یادش رفته به منم بگه دیگه داشتم هلاک میشدم از گرما. خم شد سمتم که از ناخوداگاه چسبیدم به در و با تعجب نگاهش کردم دستشو برد سمت داشبورد و با خنده بطری ابی بهم داد و گفت : میخواستم اب بردارم. میمیری خب عین ادم اب بدی قشنگ اومدی تو حلقم دیگه ... تشکری کردم و ازش گرفتم و یه نفس دادم بالا .
**** #یک_هفته_بعد
این یک هفته ای که رادمان اخراج شده بود انگار دانشگاه بالاخره رنگ ارامش و به خوشی به خودش دید .)😂(
ولی همش جای خالیه یه چیزی احساس میشد... انگار که اون رنگ و روی قبلیو نداشت ! ولی بازم خب آرامشش خوب بود. طی این یه هفته رابطه من و محمد بهتر از قبل شده بود ! گه گدای کافی شاپ میرفتیم و تقریبا یخ بینمون باز شده بود . و اما ... امروز روزی بود که زلزله خان به دانشگاه برمیگشت و معلوم نیست چه خوابایی که برای من دیده ...!
#رادمان
خوشحال از نقشه های خونه خراب کنی که تو کلم داشتم راهی دفتر داییم شدم. بدون در زدن وارد شدم که با اخم بهم نگاه کرد و گفت : این یه هفته هیچ تاثیری روی تو نداشت ؟ همچنان ادم نشدی ؟ با شیطنتی ابروهامو به معنی نه بالا انداختم که کلافه گفت : رادمان تورو به خدایی که میپرستی خواهش میکنم انقدر سر به سر استاد فرهمند نزار ... درسته که تقریبا هم سنته ولی دلیل نمیشه احترام استاد دانشجویی رو نگه نداری .