برین ادامه
#پارت_30 ادان سریع خودش را به او رساند نگران دست زیر گردنش گذاشت گفت : خوبی؟؟ میتونی بلند شی؟؟ هانا سرش را تکان داد و نه ارامی گفت سرش گیج می رفت از دیشب چیزی نخورده بود فشارش افتاده بود ادان دست هایش را دوره حلقه و در اغوشش گرفت درحالی که به سمت کلبه می رفت گفت : بهت گفتم بیرون نیا هانا لب برچید خودش هم از اینکه انقدر خراب کاری می کرد آسی شده بود ادان ارام او را روی پتو خواباند و گفت : بلند نشو سعی کن خودتو گرم کنی هانا : سرم گیج میره ادان : فشارت افتاده یکم طول میکشه کبابش کنم سعی کن بخوابی اماده شد بیدارت میکنم هانا : خودم میدونم فشارم افتاده مثال دکترما ادان نیشخندی به زبان درازی اش زد عصبانی بود هم بخاطر حرف گوش ندادنش هم بخاطر سرو وضعی که با ان بیرون امده بود ادان : خوبه دکتر خانوم پس تا من غذارو اماده میکنم همینجا بمون و بلایی سر خودت نیار هانا بی حال سرش را روی بالشت گذاشت و جوابش را نداد خسته و ترسیده بود اگه یک درصد ادان دیرتر بر میگشت الان غذای گرگ ها شده بود با اینکه تقصیر خودش بود ادان بهش گفته بود که در کلبه بماند اما او گوش نداده بود یک ساعتی گذشت تا بلاخره ادان همراه با گوش کباب شده داخل امد اولین بارش بود بجز مرغ و گوسفند می خواست چیز دیگری بخورد حس خوبی نداشت ادان نگاهش را که دید گفت : اولین بارته ؟؟ هانا : اره ادان چسبیده بهش نشست ناها معذب کمی خودش را عقب کشید الان نسبت به دیشب حالش بهتر بود و هوا کمی بهتر شده بود نه اینکه گرم شده باشد نه اصال هنوز هم خیلی سرد بود اما در حدی نبود که هانا مجبور که گرمای اغوش او بشود ادان بی حرف دست دور کمر هانا حلقه و او را میان پاهایش نشاند