پارت_3 ❌❌❌❌
هانا : کاریم نداشته باش بزار برم توروخدا کاریم نداشته باش من هنوز جوونم نمی خوام بمیرم هنوز خیلی کارا هست که می خوام انجام بدم خواهش میکنم منو نکش بزار برم.بزاربرم _ چشماتو باز کن با شنیدن صدای بم و مردانه ای ساکت شد انگار که کمی به خودش آمده باشد آرام چشم هایش را باز کرد با دیدن مردی با لباس های ورزشی سیاه نفس راحتی کشید چیزی نمانده بود از ترس سکته کند خداروشکر آدم بود _ این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟!؟! لحن سرد و خشن مرد باعث شد کمی در خودش جمع شود هانا : دکترم
داشتم می رفتم روستا ولی ماشینم خراب شد می دونید چقد دیگه تا روستا مونده؟!!؟؟؟ مرد نیشخندی زد و گفت : پیاده دو سه ساعت طول میکشه البته اگه گرگا و خرسا نخورنت هانا چشم هایش را باریک کرد توقع داشت مرد کمی برای آرام کردنش تالش کند اما بدتر داشت وحشت زده اش می کرد نگاهش را چرخاند با دیدن اسب سیاهی که در فاصله چند قدمی آنها وایساده بود گفت : با اسب چقد طول میکشه؟!؟!؟ مرد ابروهایش را باال انداخت و گفت:اسب داری؟!
منتظر بعدی باشید
�خالصه: هانا دانشجوی پزشکیه و واسه پایان نامش باید یک سال توی یه روستا به عنوان دکتر کار کنه روستایی که توسط ارباب آدان مردی که همه ازش می ترسن و حساب می برن اداره میشه مردی خشن و ترسناک که عقایدش کامال با هانای ما فرق می کنه........ همه چیز با گیر کردنشون تو کلبه چوبی تغییر می کنه صیغه ای که بینشون خونده میشه زندگی هانارو زیرو رو می کنه.........